آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

آوای دلنشین

آوا در فشن شووووو

خوب بالاخره اومدم با عکسای فشن شو که قولشو داده بودم البته عکسای دوربین خودمه چون عکسا و فیلم اصلی رو هنوز نرفتم بگیرم چیکار کنم تنبلیه و البته گرفتاری خوب از اول برات تعریف کنم که از کجا شروع شد: یه روز که رفتم مهد دنبالت بهم یه شماره دادن و گفتن با این شماره تماس بگیرید و گفتن که از طرف یه موسسه برگزار کننده فشن کودک اومده بودن مهد برای انتخاب مدل برای شویی که قرار بود آخر هفته برگزار بشه و آوا رو انتخاب کردن راستش من اولش نم یخواستم ببرمت چون راهش خیلی دور بود و باورم هم نمیشد که واقعا یه شوی جدی و کامل باشه اونم با بچه های به این کوچولویی  تازه شبشم مهمونی دعوت بودیم اما مدیر مهدتون سهیلا جوون بهم گفت که سعی کنید حتما...
23 بهمن 1392

عکسهای زمستانه مهدکودک

سلام عشششششششق مامان که هر روز داری شیرین و شیرین تر میشی و عشق منو بابایی هر روز بهت بیشتر از روز قبلشه اول از همه باید بگم موبایلمو دادم تعمیر و با اینکه تونسته بود درستش کنه و کامل و بدونه مشکل میاد بالا اما میگه چون آب خوردگیش زیاده صفحه تاچش از کار افتاده  تازه من بهش نگفتم که شما چه دسته گلی به آب دادی فقط گفتم یکم آب خورده موبایل و روشن نمیشه البته فداااااااااااااایه یک تاره موت عزیییییییزکم بعدم اینکه چند وقته پیش مهدکودکتون عکاس آورده بودن تا ازتون عکس زمستونی بندازه و دیروز عکساتون حاضر شد من که راضی بودم فقط چون فایلاشونو ندادن مجبور شدم سکنشون کنم واسه همون کیفیتشون شاید خیلی خوب نباشه. اینم از عکسای ...
21 بهمن 1392

خرابکاری بزرگ...

اوووووووووووووووووف فقط اومدم از دسته گلی که دیروز به آب دادی بگم دیروز رفتم لباس ریختم تو ماشین لباسشویی و ماشینو زدم بعد هی دیدم انگار بدجوور صدا میده رفتم دیدم انگار یه نوووری از توش بیرون میومد البته مطمئن نبودم گفتم حتما خیالاتی شدم یک لحظه به ذهنم خطور کردم نکنه موبایلمو انداختی تو ماشین همش به خودم دلداری میدادم که نه بابا حتما میدیدم اگر موبایلمو انداخته بود توش  سریع رفتم دنباله موبایلم گشتم و پیداش نکردم زنگ زدم بهش گفت در دسترس نیست رفتم بیشتر دقت کردم بیچاره موبایلم تو اونهمه آب ماشین هنوز داشت نور میداد سریع آب ماشینو تخلیه کردم و موبایلمو خیسه آب آوردم بیرون و با حوله خشک کردم و سشوار گرفتم اما دیگه روشن نمیشه ...
19 بهمن 1392

27 ماهگی و اولین تجربه برف بازی

سلام دختر کوچولوی خووووووشگل خودم 27 ماهگیت مبااااااااارک عششششششق مامان به قول خودت: من شوما رو ححححییییییییییلی دوس دالم وقتی این جمله رو به من یا بابا شهاب میگی یعنی دلمون ققققققققنج میره برات تو این پست از شیرین زبونیات نمیگم چون باید یادداشت کنم چند روز تا یادم بمونه وقت دیشب خیییییییلی بامزه بود خونه مامان جوون اینا گفتی اِووووول (ایول) هممون از دست مرده بودیم از خنده خوب از این روزا بگم که تهران سراسر سپید پوش شده من عاااااااشق برفم چند روزه یه ریز داره تو تهران و البته بقیه شهرای ایران برف می باره مدرسه ها رو چند روزه تعطیل کردن و زحمت تو هم این روزا افتاه گردن مامان جوون و خاله شمیم و خاله شتیبا ...
16 بهمن 1392

تولد آرتین جوون، تولد ریحانه جوون و تولد رهام جوون

سلام دختر کوچولوی مامان بازم اومدم تا از اتفاقات این چند وقته برات بنویسم سریال تولد بازی های ما همچنان ادامه داره خدا رو شکر ایشالا خدا زیادش کنه اول از همه روز 5 شنبه 26 دی تولد آرتین جوون خونه خاله میترا دعوت بودیم واااااااااای که چقققققققدر خوش گذشت و رقصیدیم و حال کردیم دیگه آخر تولد بعد از شام خواهراش رفتن ما هنوز تلپ شده بودیم خونشونو و تازه رقصیدنمون گل کرده بود دیگه آخر شب فکر کنم همه مثل جنازه شده بودیم از میترا جوون به خاطر زحمتایی که کشیده بود خیییییلی خییییییییلی ممنونم و اما بریم سراغ عکسا:   یه دوساعتی تو تولد کارت این بود پاپ کورنا رو بریزی تو لیوان برگردونی تو بشقاب و دوب...
6 بهمن 1392

اتمام تایم شیردهی :((((

 سلام دختر ناز مامان باز اومدم تا از این روزهامون و خاطرات تلخ و شیرینش برات بگم البته این روزها خیلی روزهای خوبی برای من لااقل نبوده یک ساعت تایم شیردهیم از ١٤ آبان تموم شد و ساعت کاری صبحم شد ٧:٣٠ درنتیجه ماکزیمم ٧ الی ٧:١٥ باید تو رو بذارم مهد حالا اینکه تو رو باید یکساعت زودتر بیدار کنم و جیگرم آتیش میگیره به کنار اینکه توی اون ساعت توی مهدتون یکی دوتا مربی هستن که تو هم اصلا باهاشون جوور نیستی و پیششون نمیمونی مربی خودت فکر کنم حدودای 8 میاد روز اول خدا رو شکر با یه دختر خانوم خوشگل به اسم لونا که چند سال ازت بزرگتر بود مشغول بازی شدی و من اومدم سرکار اما روز دوم اصلاً از من جدا نمیشدی و هرچقدر وایسادم فایده ن...
21 آبان 1392

سفرنامه آنتالیا 3

 و اما بقیه عکسا:  بازم خواب : اتاقمون طبقه هفتم بود شماره 7061 این عکس جلوی اتاقمونه: و ویوی لابی از طبقه هفتم: بازم تا نی نی دیدی دویدی سمتشون: واااااااای یه بار تو لابی چند تا خانوم با بچه هاشون داشتن عکس می گرفتن تو هم سریع دویده بودی رفته بودی پیش بچه هاشون که باهاشون دوست بشی خخخخخخ آبرومون رفت ویوی هتل از بالای پل وسط استخر: اینم استخر مخصوص بچه ها که تو کلللللللللی حال کرده بودی با سرسره هاش: خانوم بد نگذره یه وقت : این عکسم بابایی بی هوا از من گرفته: ویوی بیرون هتل...
10 مرداد 1392
3328 0 107 ادامه مطلب

سفرنامه آنتالیا 2

 خوب بریم ادامه خاطرات سفر البته بیشتر به روایت تصویر چون عکسا خیلی زیاد بود تو یه پست نذاشتم که سنگین بشه. تو پست قبلی گفتم که دونه هات تو فرودگاه مخصوصا خیلی اذیتت کرد و نمی تونستی کفش پات کنی اما وقتی رسیدیم هتل برات پماد زدم و خوابیدی و صبحش دیگه چیزی نمی گفتی خدا رو شکر اما این مریضی هرچی که بود باعث شد که تو توی این چند روز لب به غذا نزنی با وجود اینکه انواع و اقسام غذاها اونجا بود اما هرچی برات میووردم نمیخوردی و منم خیییییییییلی دلم میسوخت که حالا چه وقت مریض شدن بود تازه قائله به اینجا ختم نشد از روزای بعدی سرماخوردگی هم بهش اضافه شد عطسه و آبریزش بینی شدید فکر کنم تو استخر که رفته بودی بهت باد خورده بود خل...
9 مرداد 1392

اولین مسافرت مستقل خانواده سه نفرمون (سفرنامه آنتالیا 1 )

 خوب از اول شروع کنم که ما چند ماهه داریم واسه مسافرت تابستون برنامه ریزی می کردیم اولش قرار بود با مامان جوون اینا و خاله ها بریم اما به خاطر امتحان تافل خاله شکیبا نتونستن باهامون بیان و ما هم تصمیم گرفتیم ماه رمضونی بریم که خلوت تره و هوا هم خوبه و یه چند روزی هم به خودمون استراحت بدیم واسه روزه گفتن   و انجووری بود که برای اولین بار من و تو و بابایی با هم تنهایی رفتیم مسافرت چون تا حالا همیشه مامان جوون اینا یاخاله جوونا همراهمون بودن و این یک تجربه جدید بود خیلی نگران بودم که چون تنهاییم تو خیلی اذیت کنی و بهمون خوش نگذره اما خدا رو شکر خیلی همکاری کردی و مسافرت واقعاااااااااا عاااااااااااااااالی بود  خلاصه بعد...
8 مرداد 1392
4160 1 147 ادامه مطلب

خونه خاله گلاره

چند وقت پیشا خاله گلاره جوون زحمت کشیده بود و ما رو با چندتا دیگه از خاله جوونا دعوت کرده بود خونشون. خییییییلی خوش گذشت کلللی هم زحمت کشیده بود شما هم کللللللی با دوست جوونات حال کردی اینم عکسای اون روز:         ...
12 ارديبهشت 1391
1